سفارش تبلیغ
صبا ویژن

    دل را گرفتار بلا باور نکردیم

زیرا بلا را ابتدا باور نکردیم

آئینه را با دستهای خود شکستیم

بر سینه ها زنگار را باور نکردیم

گفتند از ایمانمان نیرو بگیریم

دست مدد را از خدا باور نکردیم

عشق و گل و آئینه قول وصل دادند

آنها وفا کردند ما باور نکردیم

با بوی عطر خار هرزه خو گرفتیم

از باغ دین عطر دعا باور نکردیم

یکعمر مجروح و مریض عشق بودیم

قرآن طبیب آمد شفا باور نکردیم

سر را به دامان کس و ناکس نهادیم

سر را به مهر کبریا باور نکردیم

 


[ یکشنبه 84/11/16 ] [ 7:38 عصر ] [ عباس ساغری ]

   پائیز مثل بارش یک برف ناگهان

یکروز زرد سرزده از راه میرسد

بر شاخه های غفلت سبز درخت عمر

پیری - خزان زندگی - آغاز میشود

     ***

راهی که ابتدا به نظر دور میرسید

چیزی نرفته - راه به پایان رسیده است

از باغ زندگی گلی از صد هزار را

در قصد چیدنیم و زمستان رسیده است

      ***

در فرصت کمی که اجل میدهد به ما

بار سفر نبسته زمان سفر رسید

باید بدون پاکی و ایمان و عشق و نور

با کوله بار حسرت از این خاک پر کشید

       ***

راه سفر مشخص و وقت درنگ کم

مثل مسافران قطاری در ایستگاه

هر ایستگاه مثل همین سالیان عمر

هشدار میدهد که رسیدی کجای راه

    ***

ما آن مسافریم و زمان هم قطار ماست

از ایستگاه کودکی آغاز شد سفر

اینک به ایستگاه جوانی رسیده ایم

یکروز هم مسافرت ما رسد بسر

    ***

ای میزبان با کرم ما مسافران

دل در تدارک است به آنجا سفر کند

باشد که کوله باری از این شعر های سبز

روح مرا به لطف تو نزدیکتر کند

    ***


[ دوشنبه 84/11/10 ] [ 4:32 عصر ] [ عباس ساغری ]

 

فرصت نشد که شعر بگویم

- ماندم میان منگنه نان و آبرو

... اما به چشمهای نجیبت قسم که ساده بگویم

هر چند لحظه های عزیزی که سهم تست

- پشت حصار فاصله محصور میشود

هر چند آن دقایق سبزی که با توام

-جز نصف لحظه های مرا پر نمیکند

اما قسم به نان که دلیل همین جدائی تکراریست

دور از تو ماندن من و پیش تو ماندنم

هر لحظه ای که دارم...

- از عطر گیسوان تو از برق چشمهای تو سرشار است

اما حدیث خواستنت جزو شعر نیست !

       یک واقعیت است

                              من عاشق توام

 


[ شنبه 84/11/8 ] [ 10:23 صبح ] [ عباس ساغری ]
درباره وبلاگ

امکانات وب